bently داداش کوچولوی من
امروز یکی از بهترین روزای زندگی من بود! ظهر امروز مشغول دوختن لباس عروسک مژگان بودم و بابایی هم پای سیستمش بود , تو هم با روروئکت هی میومدی پیش ما و جیغ میکشیدی که بهت توجه کنیم اما از اونجایی که واقعا سرمون گرم کارامون بود نمیتونستیم باهات بازی کنیم ... تو همین حال و هوا بودیم که یهو با صدایی پر از التماس گفتی: " مامان " تو کسری از ثانیه منو بابات به هم نگاه کردیم و بعد پریدیم و بغلت کردیم.... از ظهر تا الان سه بار صدام کردی که هر بارش برام اندازه یه دنیا انرژی بخش بوده.... راستی یه عضو جدید هم به خانواده ما اضافه شده و اون کسی نیست جز : bently ...
نویسنده :
مامان مريم
9:32