ديگه چيزي به اومدن دختر كوچولوم نمونده ، حس عجيبي دارم كه بيانش برام از سخت ترين سوال دنيا مشكل تره ! ميخوام از احساسم بگم ... از دلتنگيم براي ديدن و لمس كردن و بوسيدن دختر نازم از ترس و نگرانيم براي بهنودم از اينكه ميدونم يه مدتي كمتر ميتونم باهاش باشم و شبا دستاي كوچولوش رو كه طبق عادت زير گردنم ميذاره حس كنم .... و از احساسي كه كمتر بزبون ميارم ، حس ديني كه فكر كنم تنونم هيچ وقت جبرانش كنم ، حس عشق به معني واقعي به همسرم بابت تمام مهربوني ها و گذشت هاش بابت سختي هاي خيلي زيادي كه ميدونم هيچ اجباري براي انجامش نداره ولي بخاطر من و زندگيمون بدوش ميكشه شايد اغراق آميز به نظر بياد اما براي من زندگي ك...