بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

✿زندگي ما✿

سفر شمال با دو تا فنقلی

جای همگی خالی یه هفته ای رفتیم سفر شمال بی نهایت خوش گذشت البته اینو مدیون بهناز و باباش هستم که بشدت باهام همکاری میکردن و البته بهنود خان که همه ی این راحتی هارو جبران میکرد!!! بهنود از دریا خیلی استقبال کرد و بیشتر از اون عاشق ماسه بازی شده بود, اینم چند تا عکس از سفرما ...
13 مهر 1392

دوقلو های من

  آبشار اخلمد (روستای گردشگری مشهد) اگه تونستی بهنود و پیدا کن!!!! اینم ستاره من ! بهنازمممممممممممممممممممم و اینبار شباهتی دیگر ! بهناز و باباش     ...
21 شهريور 1392

اندر احوالات جدید ما

  امروز بهنازم 2 ماهه و بهنود خان 1 سال و شش ماهه شده حالا دیگه بهنود واقعا بزرگ تر شده مثلا دوست داره جلو تر از من راه بره و نمیذاره دستش رو بگیرم جالب اینه که اصلا از اینکه منو گم کنه ترسی نداره , سیب زمینی های سرخ شده ش (غذای موروثی مورد علاقه خاندان نبی پور) رو شخصا با چنگالش بر میداره و میگه مامان تیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــــــــــــــز (تیز حالتی که شما سس رو روی چیزی میریزید ) و تا سس نریزه نمیخوره , هنوز دست از سر بهناز برنداشته و روزی هزار بار میبوسش و تازگیا یاد گرفته انگشتش رو میکنه تو دهن نونو و میگه آگوووووو گاهی هم کنجکاویش گل میکنه و گوشش یا چشمش رو مورد بررسی قرار میده ! و البته کار جدید و بسیار بسیار...
26 تير 1392

مامان گرفتار

  دست و جیغ و هورااااااااااااااااااااااا بالاخره موفق شدم بیام وبلاگ !! وای که این روزای من دیدنیه... صب با صدای یکی از این فرشته های کوچولو بیدار میشم که اغلب کسی نیست جز بهناز خانوم , دقیقا یکی دو دقیقه بعد بهنود خان بلند میشه و میگه : مامان نــــــــــــــــــــونــــــــــــــــــــو (نونو اسم نی نی جدید ماست که بهنود اینطور صداش میکنه) خلاصه یه لبخند قشنگ به زندگی میزنم چون دیگه تا شب خبری از آرامش نیست... نونو رو که شیر میدم و بادگلوش رو میگیرم و تعویض میکنم تازه نوبت بهنود میشه , شیشه شیر و تعویض و شروع زندگی روزمزه که شامل تمیزکاری و جمع کردن اسباب بازی های بهنود جان و درست کردن صبحانه و آماده کردن نهار و.... می...
11 خرداد 1392

خاطره ی یک روز بیاد ماندنی دیگر

  به نام بهترین , هدیه دهندگان که بی دریغ نعماتش را نثار ما می کند باشد که توانایی شکر گذاری این بخشایشش را نیز به ما عطا فرماید خواستم خاطره روزی را برای دختر گلم نگارش کنم که خداوند نعمتش را برما برای دومین بار ارزانی داشت و نور چشمی زیبا هم جنس دختر اشرف مخلوقات محمد مصطفی و الگویش فاطمه زهرا به ما عنایت فرمود . ماجرا از صبح روز سه شنبه 24/02/1392 شروع شد , اون روز صبح ما با صدای دادش بهنود که چند وقتی بود در اتاق جداگانه به تنهایی می خوابید از خواب بیدار شدیم گویی این طفل معصوم مارا از آمدن خواهر گلش خبر می داد  , چون مامان کمی درد داشت ولی ما اصلا باورمان نمی شد که این درد , درد زایمانه چون ما انت...
25 ارديبهشت 1392

این روزها

  این روزا شاهد ابتکارات و اکتشافات زیادی ازت هستم که گاهی ما رو کلی میخندونه و گاهی هم اشکمون رو درمیاره این روزا دلت میخواد مستقل شی و خودت تنهایی غذا بخوری این روزا راه رفتن خودت رو فراموش نکنی شاهکار کردی این روزا از تو دهنت چیزای وحشتناکی پیدا میشه : و بالاخره این روزا آخرین روزای زندگی سه نفره ماست" ...
17 ارديبهشت 1392

خاطره روز بیاد ماندنی

با نام و یاد اعطا کننده رحمات و برکات و بنام بخشایشگر هدایای به راستی ارزشمند پسرم لازم دیدم چند خطی از پر برکت ترین روز زندگی مون جهت به یادگار ماندن نگارش کنم تا هیچوقت این تحول بزرگ از ذهنمون فراموش نشه . بعد از ظهر روز 90/10/26 بود ما ظهر خونه بابایی و مامان فاطمه بودیم ؛ مامان یکم درد داشت ولی اصلا فکر نمی کرد که این دردها در زدن آقا بهنوده بعد از چند ساعت که اومدیم خونه مامان از دکترش سوال کرد و متوجه شد که باید بره بیمارستان ما هم وسائل را برداشتیم و ساعت پنج و نیم از خونه راه افتادیم اونجا که رفتیم به مامان گفتن که خوب موقعی اومدین و وقتشه !!! ما اصلا باورمون نمی شد !! یعنی پسرمون داره می آمد پیش ما ؟...
1 ارديبهشت 1392
13213 0 22 ادامه مطلب