بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

✿زندگي ما✿

بالاخره پسرم راه افتاد...

  بعد از كلي انتظار بالاخره بهنود خان تصميمش رو گرفت ! ميخواد روي پاي خودش واسته... هفته ي پيش خونه خاله ريحانه بوديم و مرجان و مژگان داشتن دور ستون بدو بدو ميكردن ! تو هم كه كلي ذوق زده شده بودي دست تو گرفتي به ستون و با يه حركت جو گيرانه پاشدي و شروع كردي به راه رفتن! خانواده من بهنود راه رفتن تو همانا صداي جيغ و هوراي مامان فاطمه و خاله ها هماااان آخه مسئله كوچيكي نبود ؛ بهنود خان ما بالاخره بعد از يكسال راه افتاده بود  البته مامان فاطمه ميگفت پسرم ماشالا زود راه افتاده !!   ...
20 فروردين 1392

روز هاي نا آشناي زندگي من

  ديگه چيزي به اومدن دختر كوچولوم نمونده ، حس عجيبي دارم كه بيانش برام از سخت ترين سوال دنيا مشكل تره ! ميخوام از احساسم بگم ... از دلتنگيم براي ديدن و لمس كردن و بوسيدن دختر نازم  از ترس و نگرانيم براي بهنودم از اينكه ميدونم يه مدتي كمتر ميتونم باهاش باشم و شبا دستاي كوچولوش رو كه طبق عادت زير گردنم ميذاره حس كنم .... و از احساسي كه كمتر بزبون ميارم ، حس ديني كه فكر كنم تنونم هيچ وقت جبرانش كنم ، حس عشق به معني واقعي به همسرم بابت تمام مهربوني ها و گذشت هاش بابت سختي هاي خيلي زيادي كه ميدونم هيچ اجباري براي انجامش نداره ولي بخاطر من و زندگيمون بدوش ميكشه شايد اغراق آميز به نظر بياد اما براي من زندگي ك...
20 فروردين 1392

خانواده جدید بهنود

  حالا دیگه با اومدن یه فرزند دیگه به زندگی ما , همه چی رنگ و بوی خاصی گرفته , حس زندگی اونقدر توی خونه زیاد شده که گاهی من و بابا یادمون میره ما همون زوج آروم سال قبل بودیم... یه خواهر کوچولو , هدیه جدید خدا به ما بود که ما رو کلی ذوق زده کرد! من و پدرت روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم , امتحانای بابا و فصل کاری بودجه ای من تو اداره از یه طرف بود و بیماری شدید تو از طرف دیگه ... روزی که تو بیمارستان بودم اندازه یه سال گذشت تمام مدت اشک ریختم و از خدا خواستم تو و همه ی بچه هایی که جلوی چشمام از درد ناله میکردن بهتر بشین و دوباره صدای خنده های شیرینشون همه ی خانواده رو شاد کنه خدا رو شکر میکنم که حالت خوب شد و دوباره مثل ق...
29 دی 1391

**** تولدت مبارک ****

  بهنود عزیزم خواستم قبل از تبریک تولدت یه کوچولو باهات درد دل کنم , خواستم بابت کوتاهی هایی که ناخواسته انجام دادم , کارهای بهتری که میتونستم برات انجام بدم و به هر دلیلی نشد و چیز هایی که شاید تو خواستی و من درکت نکردم ازت عذر بخوام  و اقرار کنم که با تمام وجودم هر لحظه ی زندگیم به فکرت بودم و سعی کردم بهترین نقش مادر درون خودم رو نثارت کنم... پسرم , هستی من ... تولدت مبارک پشت صحنه ی تولد: بهنود متفکر... ...
29 دی 1391

هديه ي خدا به ما

عزيز ماماني بدون اغراق ميگم زندگي من خلاصه شده تو چشماي قشنگت تمام هستي مني گلم  تو اين 9 ماهي كه از زندگي قشنگت ميگذره  نه تنها هيچ وقت باعث اذيتم نشدي بلكه كاري كردی كه من و بابايي به فكر يه همبازي برات باشيم : آره مامان جون يه ني ني تو راهه!   دعا ميكنم شبيه تو شه و مثل خودت مهربون , آروم و دوست داشتني باشه ... مامان فدا تون شه دوستتون دارم ...
22 دی 1391

شیرین کاری های بهنود خان

  دنیای بهنود بزرگ شده و کم کم داره کارهاش رنگ و بوی جدیدی پیدا میکنه گاهی زمانی که خوابیده نگاش میکنم و از گذشت زمان شگفت زده میشم... بهنودم بزرگ شده و من هنوز نوزادی می بینم که ساعتی قبل در وجودم پرورانده بودم... اینم عکسای جدیدی از بزرگتر شدنش!   ...
10 آذر 1391

بهنودی عاشق ماست میشود

بهنود من وارد 6 ماهگی شد و این یعنی شمارش معکوس مامان برای دور شدن از عزیزترین موجود دوست داشتنی دنیاش! فقط میتونم بگم واقعا غمگینم که نصف روز نمیتونم بغلت کنم و ببوسمت و باهم بازی کنیم  عزیز کوچولوی من چند روزی هست که به غذا خوردن افتادی طوری که فرصت نمیدی قاشق رو دوباره پر کنم , دستم رو میکشی و آخر مجبورم میکنی با پیاله دهنت کنم: مامان و بابا فدات شن گلم... ...
10 آذر 1391

سال جدید و کلی اتفاق های خوب...

پسر گلم سال تحویل امسال مثل سالهای گذشته نبود , بودن تو سال نوی ما رو کلی پر انرژی کرد خونه بابا علی و مادر با عمه ها و دختر عمه ها کلی خوش گذشت و از همه عیدی گرفتی .... که البته قرار شد با بابا مصطفی پولای عیدیت رو بریزیم تو حسابت !!!! قرار بود بابایی 12 فروردین بره کربلا که بخاطر همین ما زود برگشتیم مشهد و چمدون بابایی رو حاضر کردیم .... بابایی رفت و ما رو با کلی دلتنگی تنها گذاشت ! یک هفته بود اما واسه من یه ماه گذشت , تازه فهمیدم مادرایی که تنهایی بچه هاشون رو بزرگ میکنن چقدر صبور و بزرگوارن شباهت زیاد تو به بابات , نمک رو زخم تنهایی من بود مدام دعا میکردم سالم برگرده...
10 آذر 1391

خرس کوچولوی من ...

امروز دقیقا 50 روزته گل مامان  به نظرم روز به روز بزرگتر و ناز تر میشی عسلم .... تو این مدت که به وبلاگت سر نزده بودم چند تا اتفاق خوب برامون افتاد : اول از همه تولد بابایی بود که کلی غافلگیرش کردیم , من یه ادکلن ungaro و ار طرف  تو (با پولای خودت و کمک بابابزرگ) واسه بابایی بلیط عتبات گرفتم!!! خیلی خوش گذشت اولین جشنی بود که سه تایی مثل یه خانواده گرفتیم اینم کادو که تو بادکنک کردیم : دومین اتفاق خوب (که البته واسه من خیلی زجرآور و سخت بود ) , بقول مامان فاطمه مسلمون شدنت بود! زمانی که بردنت تو اتاق عمل تا وقتی که بیرون اومدی فقط گریه میکردم و دعا میکردم درد زیادی نداشته باشی ......
10 آذر 1391