بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

✿زندگي ما✿

عقیقه ی پسری

عزیزم بابابزرگ یه گوسفند برای عقیقه , به ما هدیه کرد و ما هم تصمیم گرفتیم اونو وقف جلسات ناحیه ی مقدسه کنیم برای همینم دیشب بابایی با محمدآقا از ظهر رفتن خونه ی آقاجون "خدا بیامرز" و تا شب مشغول پختن آبگوشت شدن البته ما که نتونستیم بخوریم اما کسایی که میل کردن میگفتن خیلی خیلی خوشمزه بوده اینم بابایی و بهنود و دیگ آبگوشت عقیقه ...
10 آذر 1391

پسر عموی من : رادین کوچولو

مرد کوچولوی من چند روزی هست که از کرمان اومدیم رفته بودیم رادین کوچولو رو ببینیم همبازیت جور شد مامانی .... اینم رادین کوچولوی ما: اونجا باباعلی یه جشن تولد براتون گرفتن کلی خندیدیم و خوش گذروندیم  عمو مسعود یه کیک بامزه گرفته بود !!! کلی بزرگ شدی مامانی, تازگی ها تو روروئک راه میری ,خنده های بلند بلند میکنی و جیغ میکشی , تو وانت می خوابی و با عروسکات آب بازی میکنی و البته روز به روز باهوش تر و شیطون تر میشی .... مامان فدات شه گل نازم م م م م م م م ...
10 آذر 1391

bently داداش کوچولوی من

امروز یکی از بهترین روزای زندگی من بود! ظهر امروز مشغول دوختن لباس عروسک مژگان بودم و بابایی هم پای سیستمش بود , تو هم با روروئکت هی میومدی پیش ما و جیغ میکشیدی که بهت توجه کنیم اما از اونجایی که واقعا سرمون گرم کارامون بود نمیتونستیم باهات بازی کنیم ... تو همین حال و هوا بودیم که یهو با صدایی پر از التماس گفتی:   " مامان  " تو کسری از ثانیه منو بابات به هم نگاه کردیم و بعد پریدیم و بغلت کردیم.... از ظهر تا الان سه بار صدام کردی که هر بارش برام اندازه یه دنیا انرژی بخش بوده.... راستی یه عضو جدید هم به خانواده ما اضافه شده و اون کسی نیست جز : bently ...
6 مرداد 1391

سلام به پسر بابا , آقا بهنود گل

بالاخره انتظارمان به سر رسید و گل مامان و بابا پاش رو به دنیای ما گذاشت سلام سلام پسرم سلام بهنود بابا خیلی خوش اومدی پسر وقتی شما تو دل مامان بودی ... من و مامان فکر می کردیم عاشقت شده بودیم ولی در اشتباه بودیم چون هنوز این لحظه ها رو درک نکرده بودیم هنوز درک نکرده بودیم عشق به فرزند ، به جگر گوشت ، یعنی چی هنوز نشده بود بخاطر کسی شب تا صبح باعشق ولذت بیدار باشیم هنوز نشده بود با دو دقیقه دور شدن از کسی  دلتنگش بشیم تا حالا کسی وجود نداشت که از دیدنش اینقدر لذت ببریم پس من و مامان تازه فهمیدیم که عاشقت شدیم و تو باباجون ... یه چیزه دیگه ای لااقل برای من و مامان   &...
29 دی 1390

شمارش معکوس

از امروز فقط ده روز دیگه تا لحظه ی غیر قابل وصف دیدنت مونده .. خیلی حس عجیبی دارم نمیدونم مثل یه احساس خوب همراه با ترس و دلهره و کلی نگرانی! دلم میخواست چشمامو ببندم و ده روز دیگه باز کنم و ببینم تو رو تو بغلم گرفتم و می بوسمت... راستی گل من اتاقت تموم شد... اینم از اتاق بهنود من:     ...
16 دی 1390

خدا رو شکر

خوشحالم.... خوشحالم بعد از 5 سال زندگی سالم و راحت با همسری , خدا به ما بهنود رو هدیه داد خیلی خوشحالم از اینکه سعی کردم کارامو مدیریت کنم تا بعد از اومدن نی نی کار انجام نداده نداشته باشم خوشحالم که گذاشتم اتاق پسرم رو پدرش رنگ کنه .... خیلی ناز شده خوشحالم که واسه خرید سیسمونی خیلی تحقیق کردم و تا جایی که تونستم از خرید های اضافه و دست و پا گیر جلوگیری کردم و فقط اون چیزایی رو خریدم که مطمئنم لازمش میشه خوشحالم که همسرم قراره با من تو اتاق زایمان باشه (راستش خیلی می ترسم فکر کنم بتونه آرومم کنه) خوشحالم که در مورد زایمان خیلی تحقیق کردم و خودم خواستم طبیعی باشه خوشحالم 20 روز قبل از زایمان مرخصی گرفتم و با خیال راحت به کارا...
14 دی 1390

تقديم به همسرم

خدايا ميخواستم بهت بگم ازش ممنونم از اوني كه شبها با هر بار بيدار شدن من بيدار ميشد و نگراني رو با تمام وجودم تو چشماش ميديدم .... از خستگی هایی که سعی میکرد نشون نده .. از آرامشی که میدونستم داره تلاش میکنه تا خیلی بیشتر از اون چیزی که تو یه زندگی میشه پیدا کرد ؛ به خونه بیاره از روزایی که وقتشو برای من میذاشت و شبایی که تا نصفه های شب بیدار می موند تا درساشو بخونه .... از روزای سرد زمستون که زود تر میرفت و ماشین رو گرم میکرد... از شبایی که وقتی خسته بر میگشتم تو تخت دست مهربونش رو ميذاشت زیر سرم تا بدونم هر لحظه به يادمه ...و اين بدون اغراق بهشت منه .... و امروز شايد فهميدم عشق چقدر بزرگ و مقدسه ... عشق من هيچ ...
27 آذر 1390

پشت صحنه ی اتاق پسری

پشت صحنه ی اتاق پسری بالاخره کارای سیسمونی تموم شد... اتاقت رو چیدیم و کلی ذوق زده شدیم! به بابا مصطفی گفتم حتما به پسرم میگم که با وجود درسای سنگین و کار و مسئولیت های زندگی چقدر واسش زحمت کشیدی ! اول از همه رنگ کردن اتاق که خیلی سخت بود اما بابایی دوست داشت خودش این کارو برات بکنه : البته مرجان نازم هم کلی به بابایی کمک کرد .... بعد از اینکه رنگ اتاقت خشک شد نوبت طراحی رسید .... کلی تحقیق کردم و با همفکری خاله نرگس که روانشناسی میخونه تصمیم گرفتیم آسمون رو تو اتاقت طراحی کنیم ... حالا دیگه نوبت پرده ی اتاق و کارای مورد تخصص خانوما بود ... پس خاله ریحان وارد میدون شد: و بالاخره شروع شد !!!! خرید سیسمونی رو میگم ....
26 آذر 1390