خاطره روز بیاد ماندنی
با نام و یاد اعطا کننده رحمات و برکات
و بنام بخشایشگر هدایای به راستی ارزشمند
پسرم لازم دیدم چند خطی از پر برکت ترین روز زندگی مون جهت به یادگار ماندن نگارش کنم تا هیچوقت این تحول بزرگ از ذهنمون فراموش نشه .
بعد از ظهر روز 90/10/26 بود ما ظهر خونه بابایی و مامان فاطمه بودیم ؛ مامان یکم درد داشت ولی اصلا فکر نمی کرد که این دردها در زدن آقا بهنوده
بعد از چند ساعت که اومدیم خونه مامان از دکترش سوال کرد و متوجه شد که باید بره بیمارستان ما هم وسائل را برداشتیم و ساعت پنج و نیم از خونه راه افتادیم
اونجا که رفتیم به مامان گفتن که خوب موقعی اومدین و وقتشه !!! ما اصلا باورمون نمی شد !!
یعنی پسرمون داره می آمد پیش ما ؟؟؟
ما بیمارستان خصوصی بنت الهدی تو مشهد رو انتخاب کردیم چون میتونستیم تو اون بیمارستان کنار هم باشیم و روش بسیار خوب و مفید زایمان همراه با همسر را تجربه کنیم
برای همین پس از انجام کارهای پذیرش من رفتم پیش مامان تو اتاق زایمان و تا آخرش همراهش بودم و از این موضوع من و خصوصا مامان خیلی راضی هستیم چون وقتی کنار هم بودیم صبر و شکیبایی مامان و من صد چندان میشه خصوصا زمانی که هردو برای یک موضوع مشترک تلاش می کردیم
اونجا از همون ساعتهای ورود به اتاق و درکنار هم بودن مامان درد داشت ولی با صبوری زیاد تحمل می کرد ماماهای بخش از صبر مامانی تعجب کرده بودند ولی مامان همش میگه بخاطر بودن تو (بابا مصطفی ) در کنارم من میتونستم خوب تحمل کنم .
بعد از مدتی به مامان آمپول بی حسی زدن که کمتر درد رو حس کنه شاید این برای مامان خوب بود ولی من زیاد دوست نداشتم چون زمانی که درد مامان شروع میشد در همان حالت بی حسی و خواب آلودگی چشاش باز میشد و اشک ازشون می آمد البته مامانی خودش هیچی یادش نیست ولی من فکر میکردم مثل این می مونه که کسی رو شکنجه کنی ولی کاری کنی که نتونه فریاد بزنه .
چند ساعتی که گذشت نزدیک ساعت 10 گفتن که مامان باید روی تخت زایمان بره و دکترش هم تو راه بیمارستان است .
لحظات دلهره آوری بود اثر آمپول بی حسی مامان تمام شده بود و درد میکشید ، من هم کاری جز آرام کردن مامان نمی تونستم انجام بدم البته بعداً مامان گفت که همین آرام کردنها و نوازش ها بهترین اتفاق فرایند زایمانش بود .
برای همین گفتم که این روش بسیار روش خوبیست برای کاهش درد زایمان و حتی تسریع روند زایمان ، باور نداری 118 بپرس ...
زمانی نگذشت که دکتر مامان رسید و با راهنمایی های خودش و تلاش مامان در ساعت 10 تو پسر جمعیت اتاق ما رو یک نفر بیشتر کردی
اینم اولین عکس زندگیته پسرم ، که چند ثانیه بعد از بدنیا اومدنت ازت گرفتم
بعد بنا به تقاضای مامان آقا بهنود ما روی سینه مامانش قرار دادن و من هم فرصت رو غنیمت شمردم و ازشون عکس گرفتم
بعد پرستارها کوچولوی عزیز ما رو بردن و برش لباس پوشوندن تا اون موقع به مامان یه آرام بخش زدن و گفتن تا حال مامان جا بیاد باید اینجا بمونین و بعد میرین توی اتاق داخل بخش
من که موبایلم رو تو خونه گذاشته بودم شارژ شه موقوع رفتن بیمارستان فراموش کردم بیارمش و برای همین نتونستیم به کسی خبر بدیم ولی بعد از زایمان با گوشی بیمارستان به باباعلی و بابایی ( بابای مامانی ) زنگ زدم و گفتم که به بقیه خبر بدن
بعد از مدتی مامان فاطمه و خاله ریحانه اومدن داخل همون اتاق زایمان و کلی قربون و صدقه آقا بهنود و مامان مریم رفتن و گله کردن که چرا خبرشون نکردیم
درضمن خاله ریحان موبایل منو آورده بود و من که از قبل یه گروه مسیج برای تولد پسرم آماده کرده بودم توسط همون به بقیه هم مسیج زدم و خبر بدنیا اومدن تو پسر گل رو بهشون اعلام کردم
ساعت 12 شده بودکه مارو به بخش راهنمایی کردن
اون شب مامان فاطمه و من کنار مامان بودیم و فرداش هم آزمایشها و واکسن های آقا بهنود مارو زدن و تا ظهر آماده رفتن شدیم
در زیر چند تا عکس از این وقایع را گذاشتم که با هم می بینیم:
پنج دقیقه پس از تولد و لباس پوشیدن
عکس هایی که داخل بخش از پسر گلم گرفتم
اینم پسر بابا با باباش
ناخنهای آقا بهنود گلم که اولین بار توسط خاله ریحان گرفته شده
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=5870&PageNumber=5