بالاخره پسرم راه افتاد...
بعد از كلي انتظار
بالاخره بهنود خان تصميمش رو گرفت ! ميخواد روي پاي خودش واسته...
هفته ي پيش خونه خاله ريحانه بوديم و مرجان و مژگان داشتن دور ستون بدو بدو ميكردن !
تو هم كه كلي ذوق زده شده بودي دستتو گرفتي به ستون و با يه حركت جو گيرانه پاشدي و شروع كردي به راه رفتن!
خانواده
من
بهنود
راه رفتن تو همانا صداي جيغ و هوراي مامان فاطمه و خاله ها هماااان
آخه مسئله كوچيكي نبود ؛ بهنود خان ما بالاخره بعد از يكسال راه افتاده بود
البته مامان فاطمه ميگفت پسرم ماشالا زود راه افتاده !!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی