روز هاي نا آشناي زندگي من
ديگه چيزي به اومدن دختر كوچولوم نمونده ، حس عجيبي دارم كه بيانش برام از سخت ترين سوال دنيا مشكل تره !
ميخوام از احساسم بگم ...
از دلتنگيم براي ديدن و لمس كردن و بوسيدن دختر نازم
از ترس و نگرانيم براي بهنودم از اينكه ميدونم يه مدتي كمتر ميتونم باهاش باشم و شبا دستاي كوچولوش رو كه طبق عادت زير گردنم ميذاره حس كنم ....
و از احساسي كه كمتر بزبون ميارم ، حس ديني كه فكر كنم تنونم هيچ وقت جبرانش كنم ، حس عشق به معني واقعي به همسرم بابت تمام مهربوني ها و گذشت هاش بابت سختي هاي خيلي زيادي كه ميدونم هيچ اجباري براي انجامش نداره ولي بخاطر من و زندگيمون بدوش ميكشه شايد اغراق آميز به نظر بياد اما براي من زندگي كردن باهاش يه افتخاره!
خدايا
بينهايت سپاس گذارتم
منو مديون عشق همسر و فرزندانم نكن!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی