ما چهار نفر
بهنود و بهنازم
نمیدونم چطور حال و هوای این روزهامو توصیف کنم
دنیای خیلی عجیبی برای خودم ساختم یا بهتر بگم خدا برام رقم زده
شاید نتونم بیان کنم که چه روزای متفاوتی رو دارم تجربه میکنم , مطمئنم هیچ کس نمیتونه سختی های بچه داری رو انکار کنه اما راستش برای من سختیا یه طور دیگه شده
درست مثل یه امتحان یا یه تست برای محک زدن وجودم برای قوی شدنم و برای اینکه به مادر بودنم یه نمره بدم !
البته قطعا جزء شاگرد زرنگا نیستم اما دارم تلاش میکنم این واحد زندگیم رو با نمره خوب پاس کنم
بهنودم خیلی بزرگ تر شده یه جورایی دیگه برام یه همراه شده حرفامو میفهمه دلش خیلی بزرگ و مهربونه , هرچند بخودش اجازه بروز نمیده
عاشق پریز های برق , کنترل ها و باطری شون, هرگونه لوازم یدکی کامپیوتر و موبایل و اینجور چیزاست خلاصه که حراجش کردم سرمایه گذاری بلند مدت
بدو بدو دختر دار مهندس الکترونیک داریم زنبیل و بردار
صبحا که بیدار میشه اول به ویکتور(عروس هلندی دایی قاسم) که مدتیه مهمون ماست , سلام میکنه
بیتوووور دیام
بعد دلش واسه خواهرجونش تنگ میشه و میاد شروع به بوسیدنش میکنه و بزور انگشتش رو میذاره تو دست خواهری ... بعد کنارش میخوابه ومیگه:
اوووعنگ (عمو پورنگ ضبط شده)
که شاید به جرات بگم بیشتر از 5 بار در طول روز میبینش
دیگه رسما جمله میگه ! هرچی تو خونه نیست میگه اداره ست مثلا میگم یاسمین کجاست میگه یادمین ادایه ست
و البته شگفتی دیگه این بچه اینه که به من میگه خاله مریم!!!!
بچم هویتش رو از دست داده
بهنازم کم کم داره داداشش رو میشناسه و باهاش ارتباط برقرار میکنه البته این روزا یکم اذیته چون واکسن 4 ماهگیش رو زدم خیلی خوش خندست نگاش که میکنم خستگیام در میاد
خلاصه این جوریاس که خیلی درگیرم و اصلا فرصت بروز رسانی وبلاگ ندارم
خدایا گرچه مشغله زندگیم اجازه نمیده بگم اما برای لحظه لحظه ی زندگیم
سپاسگذارتم
و امیدوارم هرروز قدرت و انرژی بیشتری بهم بدی
نماز ژیمناستیکی بهنود خان
خانم خوشگله
به اشاره توجه کنید!
اینم بهنود و بهناز هردو در 3 ماهگی