داستان کوتاه
خواهر به شدت در حال گریه است.
برادر سراسیمه به سمتش می دود.
انگار از گریه خواهرش خیلی نگران شده است.
نزدیکش می شود؛
صورتش را به صورتش نزدیک می کند،طوری که چشمانشان فقط چند انگشت با هم فاصله دارد
تند تند پشت سر هم می گوید:
دان دان دان عدیده دلم (جان عزیز دلم)
و این داستانِ روزهای اخیر ما شده است در خانه.
و من فقط میتوانم نگاه کنم نگاهی که شاید سنگینی احساسش قلبم را بدرد میاورد
و شکرش کنم
******
بالاخره بهنود است و یکی یک دانه خواهرش.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی