بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

✿زندگي ما✿

تولد بهنود و بهناز ◕ ‿ ◕

  تولد 3 سالگی بهنود جان و با اندکی تعجیل 2 سالگی بهنازم بدون شرح البته شرح این عکس خالی از لطف نیست: در خلال جشن این دوتا فنقلی میرفتن سر میزها و با همکاری هم از پذیرایی مهمونا تناول میکردن پایان مراسم و عروسک خسته من ... ...
23 دی 1393
1384 21 27 ادامه مطلب

از طرف یک مادر دلواپس

  کودکی در دهه ما با وجود همه ی کمبود هاش, با همه ی محدودیت هاش و با تک تک  نیازهای بی پاسخش اونقدر شیرین و بیاد موندنی بود که گاهی زمانی که عکسی از کودکیت رو از لا به لای آلبوم یکی از فامیل میبینی اونقدر ذوق زده میشی که انگار یه قسمت تاریک و گمشده ی زندگی ت رو کشف کردی... اما حالا همه چیز عوش شده ... واقعا نمیدونم با وجود این همه عکس و فیلمی که برای نسل جدیدمون به یادگار میذاریم , خوشحالشون میکنیم یا شرایطی رو برای به چالش کشیدن روش های تربیتی که روی بچه هامون اجرا کردیم , بوجود میاریم؟! قطعا روانشناسی زاده ی افکار بشر هست و البته رو به تغییره (نمیگم تکامل چون حتما براتون اتفاق افتاده که یه روش امروز پیشنهاد میشه و فرد...
10 آذر 1393

چالش سطل ....

  بالاخره منم به چالش دعوت شدم چالشی که تا یک هفته بعدش کار من پیدا کردن لگو از زیر مبلا و لوازم خونه ست  مدتیه که بهنودخان یاد گرفته سطل لگوهاشو بلند میکنه رو سرش و چپه ش میکنه و چنان از اینکار لذت میبره که دلت نمیاد از این چالش محرومش کنی!     (دوربین باعث شد کمی مودبانه لگو هاشو بریزه) * اینم بگم که عواید اینکار مستقیما میره به حساب بابا مصطفی (طفلی از در که میاد تو , پاش روی لگو ها میره و یه دور برامون عربی میرقصه و ما  کلی میخندیم... ) ...
4 آبان 1393

نوستالژی زندگی من

  خیلی هیجان زده بود ولی سعی میکرد با ترفند همیشگیش (لبخند خاصی که میزنه) چیزی بروز نده ! به محض ورودمون تاریکی باعث شد کمی بترسه اینو از فشار دادن دست کوچولوش تو دستم حس کردم. اما صندلی الاکلنگی سرگرمش کرده بود تا اینکه پرده ها کنار رفت و بهنود برای اولین بار صفحه ی بزرگ سینما رو دید جیغ بلندش همه رو به خنده آورد بالاخره تونستم پسری رو ببرم سینما , شهر موشهاااا خیلی خوشش اومده بود تقریبا تا پایان فیلم با آواز ها و موزیک های شادش سرگرم بود البته کمی از گربه های بزرگ و موش کورش میترسید که با توضیحاتی که بهش دادم تقریبا مشکل حل شد. موضوع جالب این بود که بهنود از اول تا آخر هر زمان که گربه کوچولو رو میدید میگفت : " آ...
8 مهر 1393

آقا و خانم من

  شیرینی این روزهایم آنقدر زیاد شده که از توان شکرگزاری خدا عاجز ماندم پسرکم قد کشیده و در شرف مستقل شدن قدم بر میداره اینو از سریع تر کردن سرعتش در پیمایش آخرین پله های خونه برای رسیدن به درب و باز کردن آن با دسته کلیدش فهمیدم از ابراز دلتنگی اش با این جمله که " مامان جون میخوام برات یه جایزه ی بزرگ بزرگ بزررررگ بخرم" و از تقسیم عادلانه ی بالش برای خواباندن باب اسفنجی و ستاره کنار خودش فهمیدم.... و درست آن روی سکه , دخترکی با شیطنت های هوشمندانه کودکی اش را آغاز کرده , عروسکهایش را روی پایش میگذارد و تکان میدهد و عاشق رقصیدن است :   نتایج مشورت خواهر و برادر :   &nb...
11 شهريور 1393