بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

✿زندگي ما✿

دوقلو های من

  آبشار اخلمد (روستای گردشگری مشهد) اگه تونستی بهنود و پیدا کن!!!! اینم ستاره من ! بهنازمممممممممممممممممممم و اینبار شباهتی دیگر ! بهناز و باباش     ...
21 شهريور 1392

اندر احوالات جدید ما

  امروز بهنازم 2 ماهه و بهنود خان 1 سال و شش ماهه شده حالا دیگه بهنود واقعا بزرگ تر شده مثلا دوست داره جلو تر از من راه بره و نمیذاره دستش رو بگیرم جالب اینه که اصلا از اینکه منو گم کنه ترسی نداره , سیب زمینی های سرخ شده ش (غذای موروثی مورد علاقه خاندان نبی پور) رو شخصا با چنگالش بر میداره و میگه مامان تیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــــــــــــــز (تیز حالتی که شما سس رو روی چیزی میریزید ) و تا سس نریزه نمیخوره , هنوز دست از سر بهناز برنداشته و روزی هزار بار میبوسش و تازگیا یاد گرفته انگشتش رو میکنه تو دهن نونو و میگه آگوووووو گاهی هم کنجکاویش گل میکنه و گوشش یا چشمش رو مورد بررسی قرار میده ! و البته کار جدید و بسیار بسیار...
26 تير 1392

مامان گرفتار

  دست و جیغ و هورااااااااااااااااااااااا بالاخره موفق شدم بیام وبلاگ !! وای که این روزای من دیدنیه... صب با صدای یکی از این فرشته های کوچولو بیدار میشم که اغلب کسی نیست جز بهناز خانوم , دقیقا یکی دو دقیقه بعد بهنود خان بلند میشه و میگه : مامان نــــــــــــــــــــونــــــــــــــــــــو (نونو اسم نی نی جدید ماست که بهنود اینطور صداش میکنه) خلاصه یه لبخند قشنگ به زندگی میزنم چون دیگه تا شب خبری از آرامش نیست... نونو رو که شیر میدم و بادگلوش رو میگیرم و تعویض میکنم تازه نوبت بهنود میشه , شیشه شیر و تعویض و شروع زندگی روزمزه که شامل تمیزکاری و جمع کردن اسباب بازی های بهنود جان و درست کردن صبحانه و آماده کردن نهار و.... می...
11 خرداد 1392

این روزها

  این روزا شاهد ابتکارات و اکتشافات زیادی ازت هستم که گاهی ما رو کلی میخندونه و گاهی هم اشکمون رو درمیاره این روزا دلت میخواد مستقل شی و خودت تنهایی غذا بخوری این روزا راه رفتن خودت رو فراموش نکنی شاهکار کردی این روزا از تو دهنت چیزای وحشتناکی پیدا میشه : و بالاخره این روزا آخرین روزای زندگی سه نفره ماست" ...
17 ارديبهشت 1392

بالاخره پسرم راه افتاد...

  بعد از كلي انتظار بالاخره بهنود خان تصميمش رو گرفت ! ميخواد روي پاي خودش واسته... هفته ي پيش خونه خاله ريحانه بوديم و مرجان و مژگان داشتن دور ستون بدو بدو ميكردن ! تو هم كه كلي ذوق زده شده بودي دست تو گرفتي به ستون و با يه حركت جو گيرانه پاشدي و شروع كردي به راه رفتن! خانواده من بهنود راه رفتن تو همانا صداي جيغ و هوراي مامان فاطمه و خاله ها هماااان آخه مسئله كوچيكي نبود ؛ بهنود خان ما بالاخره بعد از يكسال راه افتاده بود  البته مامان فاطمه ميگفت پسرم ماشالا زود راه افتاده !!   ...
20 فروردين 1392