بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

✿زندگي ما✿

خرس کوچولوی من ...

امروز دقیقا 50 روزته گل مامان  به نظرم روز به روز بزرگتر و ناز تر میشی عسلم .... تو این مدت که به وبلاگت سر نزده بودم چند تا اتفاق خوب برامون افتاد : اول از همه تولد بابایی بود که کلی غافلگیرش کردیم , من یه ادکلن ungaro و ار طرف  تو (با پولای خودت و کمک بابابزرگ) واسه بابایی بلیط عتبات گرفتم!!! خیلی خوش گذشت اولین جشنی بود که سه تایی مثل یه خانواده گرفتیم اینم کادو که تو بادکنک کردیم : دومین اتفاق خوب (که البته واسه من خیلی زجرآور و سخت بود ) , بقول مامان فاطمه مسلمون شدنت بود! زمانی که بردنت تو اتاق عمل تا وقتی که بیرون اومدی فقط گریه میکردم و دعا میکردم درد زیادی نداشته باشی ......
10 آذر 1391

عقیقه ی پسری

عزیزم بابابزرگ یه گوسفند برای عقیقه , به ما هدیه کرد و ما هم تصمیم گرفتیم اونو وقف جلسات ناحیه ی مقدسه کنیم برای همینم دیشب بابایی با محمدآقا از ظهر رفتن خونه ی آقاجون "خدا بیامرز" و تا شب مشغول پختن آبگوشت شدن البته ما که نتونستیم بخوریم اما کسایی که میل کردن میگفتن خیلی خیلی خوشمزه بوده اینم بابایی و بهنود و دیگ آبگوشت عقیقه ...
10 آذر 1391

پسر عموی من : رادین کوچولو

مرد کوچولوی من چند روزی هست که از کرمان اومدیم رفته بودیم رادین کوچولو رو ببینیم همبازیت جور شد مامانی .... اینم رادین کوچولوی ما: اونجا باباعلی یه جشن تولد براتون گرفتن کلی خندیدیم و خوش گذروندیم  عمو مسعود یه کیک بامزه گرفته بود !!! کلی بزرگ شدی مامانی, تازگی ها تو روروئک راه میری ,خنده های بلند بلند میکنی و جیغ میکشی , تو وانت می خوابی و با عروسکات آب بازی میکنی و البته روز به روز باهوش تر و شیطون تر میشی .... مامان فدات شه گل نازم م م م م م م م ...
10 آذر 1391

bently داداش کوچولوی من

امروز یکی از بهترین روزای زندگی من بود! ظهر امروز مشغول دوختن لباس عروسک مژگان بودم و بابایی هم پای سیستمش بود , تو هم با روروئکت هی میومدی پیش ما و جیغ میکشیدی که بهت توجه کنیم اما از اونجایی که واقعا سرمون گرم کارامون بود نمیتونستیم باهات بازی کنیم ... تو همین حال و هوا بودیم که یهو با صدایی پر از التماس گفتی:   " مامان  " تو کسری از ثانیه منو بابات به هم نگاه کردیم و بعد پریدیم و بغلت کردیم.... از ظهر تا الان سه بار صدام کردی که هر بارش برام اندازه یه دنیا انرژی بخش بوده.... راستی یه عضو جدید هم به خانواده ما اضافه شده و اون کسی نیست جز : bently ...
6 مرداد 1391