بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

✿زندگي ما✿

شمارش معکوس

از امروز فقط ده روز دیگه تا لحظه ی غیر قابل وصف دیدنت مونده .. خیلی حس عجیبی دارم نمیدونم مثل یه احساس خوب همراه با ترس و دلهره و کلی نگرانی! دلم میخواست چشمامو ببندم و ده روز دیگه باز کنم و ببینم تو رو تو بغلم گرفتم و می بوسمت... راستی گل من اتاقت تموم شد... اینم از اتاق بهنود من:     ...
16 دی 1390

خدا رو شکر

خوشحالم.... خوشحالم بعد از 5 سال زندگی سالم و راحت با همسری , خدا به ما بهنود رو هدیه داد خیلی خوشحالم از اینکه سعی کردم کارامو مدیریت کنم تا بعد از اومدن نی نی کار انجام نداده نداشته باشم خوشحالم که گذاشتم اتاق پسرم رو پدرش رنگ کنه .... خیلی ناز شده خوشحالم که واسه خرید سیسمونی خیلی تحقیق کردم و تا جایی که تونستم از خرید های اضافه و دست و پا گیر جلوگیری کردم و فقط اون چیزایی رو خریدم که مطمئنم لازمش میشه خوشحالم که همسرم قراره با من تو اتاق زایمان باشه (راستش خیلی می ترسم فکر کنم بتونه آرومم کنه) خوشحالم که در مورد زایمان خیلی تحقیق کردم و خودم خواستم طبیعی باشه خوشحالم 20 روز قبل از زایمان مرخصی گرفتم و با خیال راحت به کارا...
14 دی 1390

تقديم به همسرم

خدايا ميخواستم بهت بگم ازش ممنونم از اوني كه شبها با هر بار بيدار شدن من بيدار ميشد و نگراني رو با تمام وجودم تو چشماش ميديدم .... از خستگی هایی که سعی میکرد نشون نده .. از آرامشی که میدونستم داره تلاش میکنه تا خیلی بیشتر از اون چیزی که تو یه زندگی میشه پیدا کرد ؛ به خونه بیاره از روزایی که وقتشو برای من میذاشت و شبایی که تا نصفه های شب بیدار می موند تا درساشو بخونه .... از روزای سرد زمستون که زود تر میرفت و ماشین رو گرم میکرد... از شبایی که وقتی خسته بر میگشتم تو تخت دست مهربونش رو ميذاشت زیر سرم تا بدونم هر لحظه به يادمه ...و اين بدون اغراق بهشت منه .... و امروز شايد فهميدم عشق چقدر بزرگ و مقدسه ... عشق من هيچ ...
27 آذر 1390

پشت صحنه ی اتاق پسری

پشت صحنه ی اتاق پسری بالاخره کارای سیسمونی تموم شد... اتاقت رو چیدیم و کلی ذوق زده شدیم! به بابا مصطفی گفتم حتما به پسرم میگم که با وجود درسای سنگین و کار و مسئولیت های زندگی چقدر واسش زحمت کشیدی ! اول از همه رنگ کردن اتاق که خیلی سخت بود اما بابایی دوست داشت خودش این کارو برات بکنه : البته مرجان نازم هم کلی به بابایی کمک کرد .... بعد از اینکه رنگ اتاقت خشک شد نوبت طراحی رسید .... کلی تحقیق کردم و با همفکری خاله نرگس که روانشناسی میخونه تصمیم گرفتیم آسمون رو تو اتاقت طراحی کنیم ... حالا دیگه نوبت پرده ی اتاق و کارای مورد تخصص خانوما بود ... پس خاله ریحان وارد میدون شد: و بالاخره شروع شد !!!! خرید سیسمونی رو میگم ....
26 آذر 1390

آقاجون مهربون ترین پدربزرگ دنیا

بهنود عزیزم با اومدن تو خیلی چیزا تو زندگی مون عوض شده همه خوشحال شدن ... مامان فاطمه و بابایی و مادر و بابا علی واسه اومدنت لحظه شماری میکنن ... اما تنها چیزی که متاسفانه خانواده رو خیلی ناراحت کرده اینه که آقاجون چند وقتیه که در بستر بیماریه ... منو بابایی خیلی خیلی ناراحتیم و فقط فقط براشون دعا میکنیم... الانم خبر دار شدم که بردنشون icu ....بی اندازه نگران و ناراحتم... بهنودم  آرزوم اینه که آقاجون رو ببینی ... خیلی دوستش دارم بی نهایت.... وای اگه خوب شه تو هم میتونی بری و براش یه سوره کوچولو از قرآن بخونی و ازش جایزه بگیری ..... **به امید سلامتی آقاجون** ...
4 آذر 1390

زود ميگذرد...

  چه زود روزها میگذرند و کودکانمان بزرگ میشوند و از ما می گذرند... برای خودشان آدمهایی میشوند چنان مستقل که باورمان نمیشود روزی عدسی در رحم های ما بودند! ...
23 آبان 1390

بهنود معناي زندگي ما...

  براي ناميدنت اميدها و عشق هايمان را جمع كرديم ، بوسيديم و به قاصدك سپرديم تا به آسمانها ببرد نامت را ...   بهنود عزيزم   اميدوارم اسمت را حتي با گذشت زمان از پدر و مادرت بعنوان اولين هديه بپذيري و برايمان تا ابد بهنود (بهترين پسر)  بماني! ...
21 آبان 1390