بهنود خانبهنود خان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
بهناز خاتونبهناز خاتون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

✿زندگي ما✿

اختراع عجیب بهنود

  اولین اختراع بهنود خان که البته به طرز هوشمندانه ای فیش ها به قسمت انتهایی پرتقال که راحت تر بوده فرو رفته یعنی آزمون و خطایی وجود نداشته! یه جورایی میشه به عنوان اولین تلفن های دوستدار محیط زیست به ثبت رسوندش   ...
15 ارديبهشت 1393

اغما

اپیزود ۱: در حالت عجیبی مثل اغما فرو رفته ام... اپیزود 2:  در آشپزخانه بهنود در حال ریختن برنج ها روی فرش است و با لذت عجیبی روی دانه های برنج راه میرود و خوشحال از چسبیدن دانه ها به پایش به اتاق های دیگر میرود . اپیزود 3: درست در همان زمان در گوشه ی دیگر خانه بهناز پرتقالی که برای خودم پوست کنده بودم و فراموش کرده بودم بخورم را برای تسکین درد دندان های نیش زده اش له کرده و به لباس و فرش و مبلهای اطرافش میمالد و خوشحال از آزادی بی مرزش به من نگاه میکند و بلند میخندد !   نه اینکه نتوانم ! نمیخواهم از اغما بیرون بیایم! ...
18 فروردين 1393

بسلامتی مادر

  تلویزیون تله فیلم غمناکی گذاشت در مورد مادری که در واقعه زلزله خودش رو پناه نوزاد کوچولوش کرد و مرد , اشکم رو درآورده بود بهنود:مامانی انگشتت خونی شده؟!؟ قبل از اینکه جوابی بدم شروع به بوسیدن دستم میکنه بغضم ترکید دلم میخواست بیشتر گریه کنم   ...
12 اسفند 1392

بوی عیدی/ بوی توپ / بوی کاغذ رنگی با اینا زمستون رو سر میکنم

  یاد گذشته افتادم زمان زیادی نگذشته بود اما برای من حال و هوای اون روزا داره تبدیل به خاطره میشه آماده شدن برای نوروز تلاشی که برای مرتب نشون دادن سبزه های کج وکوله ی عید , با بستن روبان قرمز دورش میکردیم پیدا کردن سنجد و سماق از میون دار و دواهای مامان و جور کردن سکه های بزرگ و کوچیک سفید و زرد از جیب بابا بوی سمنوی تازه پخته شده که البته یکمی دل آدم رو میزد تنگ و ماهی قرمز و تخم مرغ هایی که با آبرنگ طراحی شده بود رفتن حموم اجباری قبل سال تحویل و پوشیدن لباس های نو لباسهایی که حتما باید روزای آخر اسفند میخریدی و دقیقا قبل از سال تحویل میپوشیدی نشستن سر سفره و روبوسی های بعد تحویل سال عیدی ه...
11 اسفند 1392

بــــــــــــاب اسفنجــــــــی شلـــــوار مکـــــــعبی

  خدایا رحم کن منو از شر این باب اسفنجی شلوار مکعبی نجات بده دیگه یا جای من تو این خونه ست یا باب اسفنجی !!!!!! میگم شعر بخون ==== شعر باب اسفنجی میگم بیا بازی === بازی با عروسک های باب اسفنجی و پاتریک   میگم سی دی === سی دی باب اسفنجی    موقع خواب ==== قصه باب   فقط میتونم بگم آقای هشت پا درک میکنم !!!   ...
11 بهمن 1392

ما چهار نفر

  بهنود و بهنازم نمیدونم چطور حال و هوای این روزهامو توصیف کنم دنیای خیلی عجیبی برای خودم ساختم یا بهتر بگم خدا برام رقم زده شاید نتونم بیان کنم که چه روزای متفاوتی رو دارم تجربه میکنم , مطمئنم هیچ کس نمیتونه سختی های بچه داری رو انکار کنه اما راستش برای من سختیا یه طور دیگه شده درست مثل یه امتحان یا یه تست برای محک زدن وجودم برای قوی شدنم و برای اینکه به مادر بودنم یه نمره بدم ! البته قطعا جزء شاگرد زرنگا نیستم اما دارم تلاش میکنم این واحد زندگیم رو با نمره خوب پاس کنم بهنودم خیلی بزرگ تر شده یه جورایی دیگه برام یه همراه شده حرفامو میفهمه دلش خیلی بزرگ و مهربونه , هرچند  بخودش اجازه بروز نمی...
10 بهمن 1392

سوال بزرگ زندگی بهنود خان

  مدتیه که یه سوال بزرگ ذهن کوچولوی بهنود منو مشغول کرده طوریکه هر لحظه که از خواب بلند میشه میپرسه هرزمان که میخوام بخوابونمش یه نگاه عاقلانه به در خونه میکنه و دوباره اون سوالو میپرسه تو طول روز هم که بطور عادی چندین بار میپرسه بدتر از همه , بنده ی خدا پدر امید وقتی میاد خونه کلید که میندازه بهنود میپره دم در و از اون میپرسه : آقا .... مرجان کجاست؟ ایشون هم معمولا از اونجایی که انتظار این سوال رو داره قبل از سوال بهنود میگه : عموجان بخدا من نمیدونم مرجان کجاس تازه گاهی از خود مرجان هم این سوال رو میپرسه ! خلاصه این سوال بزرگ زندگی بهنود خان منه که واقعا درگیرش شده! راستی شما نمیدونین مرجا...
19 آذر 1392

آلبوم زندگی

  یادش بخیر لذت خوردن هندوانه برشی زمان ما یک لحظه غفلت سر سفره افطار ( کشک ) یکی از کارای مورد علاقه بهنود اولین غذای بهناز (ماست) کلام آخر: ...
13 آذر 1392

داستان کوتاه

  خواهر به شدت در حال گریه است. برادر سراسیمه به سمتش می دود. انگار از گریه خواهرش خیلی نگران شده است. نزدیکش می شود؛ صورتش را به صورتش نزدیک می کند،طوری که چشمانشان فقط چند انگشت با هم فاصله دارد تند تند پشت سر هم می گوید: دان    دان    دان عدیده دلم     (جان عزیز دلم) و این داستانِ روزهای اخیر ما شده است در خانه. و من فقط میتوانم نگاه کنم نگاهی که شاید سنگینی احساسش قلبم را بدرد میاورد و شکرش کنم ****** بالاخره بهنود است و یکی یک دانه خواهرش. ...
12 آذر 1392